زایمان من حسابی پرماجرا بود یادمه چند وقت قبل زایمانم یکی از دوستای همسرم بهش گفته بود خانوم منم دوست داشت طبیعی زایمان کنه اما وقتی درد کشید ترسید و با کلی سر و صدا بردنش برای سزارین وقتی محسنم این ماجرا رو برام تعریف کرد منم که عاشق زایمان طبیعی بودم بهش گفتم سر زایمانم دلت رو محکم کن(آخه همسرم خیلی دل نازکه و اصلا تحمل بیتابی و درد منو نداره)و اگه منم ازت خواستم که برم برای سزارین رضایت نده تا بتونم طبیعی.وای فقط خدا میدونه که بنده خدا این۲۸ ساعتی چی کشید.وقتی ناله و گریه ام رو دید حسابی بیتاب شده بود.خواهر شوهرم میگفت حسابی عصبی بود و اصلا هم غذا نمیخورد.الهی بمیرم براش که اینقدر ماه.محسن در کنار اینکه اینجوری اما اصلا نشون نمیده که چن...